مادر گفت خودتو خالی کن پسرم من که بعض داشتم و چای توی دستم میلرزید بغض ترکید و گریه شد. پدر به سمتم آمد از من خواست حرف بزنم مادر گریه کرد از من و من نمیدانستم درد خود را تحمل کنم یا اشک مادرم که طاقت نیآورد و رفت توی اتاق و ناله کرد یا بغض پدرم که میخواست من را آرام کند . ولی زندگی زیباست وقتی خانواده ات پشتت باشن و به تو بگن ما هستیم آرام باش